نامه ای به شهید گمنام ...

«سلام!

حال همه ی ما مثل هم است.

ملالی نیست جز این که

از چشم های خود خجالت می کشیم؛

وقتی از پشت چشم های تو زندگی را می نگریم.

چقدر کوتاه و با شکوه

قدم زدی دنیا را...

تنها با چند گام استوار،

از خانه به بیابان،

از خیابان به خط مقدم،

و از خط مقدم با یک قدم به...

نه....!

دست دراز کردی و خدا دستت را گرفت...

راستی نگفتی بوسیدن آسمان چه طعمی دارد؟

قاصدکی می گفت

شب عروسی است،

شعله ها در آتش بازی منور می رقصیدند،

ستاره ها کف می زدند و فرو می ریختند،

تا تو

سرمست و عاشقانه،

از حجله ی مین بگذری،

عروسی ات با آسمان مبارک، عبدالحسین!

وقتی

در هیاهوی اسپند و اشک و بوی قرآن،

فرشته ای،

با کاسه ای از کوثر بدرقه ات کرد،

یعنی؛

قرار نیست تشنه برگردی

اما

بعد از تو

به نرگس گلدانت می گوییم رقیه!

طفلک از بی آبی و بی تابی مرد.

مادر هر پنج شنبه سراغت را

از امام زاده ابراهیم می گیرد

در گوش ضریح می نالد

پسرم در راه کربلا گم شد

اسمش عبدالحسین است و عاشق ابالفضل،

پوتین نداشت،

کتانی مدرسه اش را پوشیده بود،

و جیب پیراهن خاک خورده اش پر بود

از عطر کمیل و توسل

لااقل یک شب به خواب های شکسته اش سری بزن،

بگو که با جبرئیل و حاج همت هم خانه ای،

شاید کمی آسوده تر بخوابد...

حال ما هم مثل هم است

و جز مرگ، ملالی نیست!

راستی قرار نیست برگردی...؟!»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  ,