دوتا بچه یک غول رو همراه خودشون آورده بودند و های های میخندیدند.

گفتم: «این کیه؟؟»

گفتند: «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»

میخندیدند،گفتند از شب عملیات پنهان شده بود . تشنگی فشار آورده وبا لباس بسیجی های

خودمون اومده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعدش پول داده. اینطوری لو رفته!!...

هنوز داشتند میخندیدند....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  ,