مصطفی نبود.کلی ازش تعریف کردم.فردا که مصطفی آمد،بچه ها بهش گفتند،شب مصطفی آمد کنارم.یک نامه داد دستم ورفت.نامه را خواندم،نوشته بود«چرا پیش بچه ها از من تعریف کردی؟نگفتی شاید دچار غرور و خودبزرگ بینی بشم؟من هزار تا ضعف دارم،دیگه از این حرفا نزن»دو سه روز بابت همین باهام سرسنگین بود.بعد هم خودش آمد سراغم!

*

از آدم های سیاسی کشور زیاد انتقاد میکرد.بهش می گفتم«تو که هیچ کسی رو نذاشتی بمونه آخرش طرفدار کی هستی؟»می گفت«آقا،هرچی آقا بگه»گاهی وقت ها که دلش می سوخت می گفت«آرزوم اینه سرم رو بذارم رو سینه ی آقا ودردودل هایی رو که نمی تونم به کسی بگم،بهش بگم».علیرضا دست انداخته بود گردن آقا،سرش را گذاشته بود روی سینه اش.آقا گفت«عصای من رو بگیرید»عصا را داد دست محافظ و علیرضا را بغل کرد.آقا فرمودند«شهید عزیز ما،مصطفی احمدی روشن....شهادتش دل ما را سوزاند»بغض نشسته بود توی گلوی آقا.

*

بهانه زیاد بود برای این که کار را ول کنیم و برویم،اما مصطفی خواب و خوراک نداشت.حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته ای است.ورد زبانش شده بود«باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه»

*

صدای علیرضا را که می شنید،انگار دیگر توی این دنیا  نبود.عجیب وغریب بهش علاقه داشت.گاهی وقت ها که علیرضا دلتنگی می کردو پشت تلفن گریه می کرد،خودش هم به گریه می افتاد.علیرضا که تب می کرد باید از دو نفر مراقبت می کردم،هم علیرضا،هم مصطفی.

*

به مادرش می گفت«مامانی».پشت تلفن لحنش را عوض می کردو بامادرش مثل بچه ها حرف می زد.گاهی وقت ها که مادرش می آمد دم در شرکت،می رفت دودقیقه مادرش را می دید و برمی گشت،حتی اگه جلسه بود.بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی،دکتر هم می خواست برود،با مادرش می رفت،بهش می گفتند«بچه ننه»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  ,